دلِ من را بَردار
بین دستان پر از عاطفه خویش گذار
قلبِ غمدیده من را بَردار
و در آغوش پر از مهر و صفایت بگذار
آه جانا !
تو به مهتاب بگو، تا که نشیند سَرِ این بالینم
و بپرسد ، که این کلبه چرا ویران است
گر که خود نیمه شب آیی زِ رویاهایم
جای مهتاب نگارا تو بپرس
که چرا کلبه من ویران است
شاهد پنهانی( تقدیم به مولایم حضرت صاحب امان عج)
دنبال تو می گردم، با دیدۀ گریانی
عشق تو زده آتش ،بر این دل توفانی
مشتی غزل و گریه در سینه نهان دارم
یکدم نظری بنما،ای شاهد پنهانی
ای جان به فدای تو، قربان وفای تو
کز هجر تو شد سهمم، این کلبه ویرانی
بی مهر رخت هر شب در آه و فغانم من
ای کاش که پیش دل،آیی تو به مهمانی
من مست و پریشانم از ساغر چشمانت
بازآ که عیان بینم، پایان پریشانی
کارم شده با این دل هرشب به غزل خوانی
کی از تو نشان یابم ای یوسف کنعانی
تو روح بهارانی تو سرور خوبانی
می میرم از هجرانت ،محبوبتر از جانی
با دیدۀ خونبارم، در آتش هجرانم
کی می رسدم آخر یلدای زمستانی
اندر غم روی تو ،بیمار توام هر شب
بشکسته ترینم من ، گویند تو درمانی
امید زندگی ام بر باد است
وقتی از عشق بی خبرم
اسیر قفس تنهائیم
وقتی از عشق بی ثمرم
شبم ،تارم ، هیچم
کجایی ای طلوع سحرم
شاعر مصطفی میرزایی میرنگار
درباره این سایت